نگارستان

نگارستان

انسان شناسی سیاسی

جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۹:۴۴ ق.ظ


 

انسان شناسی سیاسی

تحقیقی از «محمدساجد هاشمی» برای درس انسان شناسی فرهنگی

مقدمه

انسان شناسی سیاسی یکی از شاخه های دانش انسان شناسی فرهنگی به شمار می رود . کتابهای زیادی در این زمینه نوشته شده است و برخی از مردمشناسان به اظهار نظر راجع به این حوزه از دانش کرده اند و برخی نیز در آن تخصص یافته اند . این تحقیق در پی آنست تا شناختی کلی راجع به انسان شناسی سیاسی ، تاریخچه این رشته ، اهداف و موضوعات اصلی آن ارائه دهد .  

 دانش انسان شناسی

«انسان‌شناسی دانشی است که انسان یا انسانیت را به‌طور کلی مورد مطالعه قرار می‌‌دهد. از دو قرن پیش به این طرف، این مفهوم معانی گوناگونی یافته و در تشریح واقعیت‌های متنوع به‌کار آمده است.» (بیرو،1380،17)

انسان شناسی سیاسی

 کلودیوریویر در تعریف انسان شناسی سیاسی می نویسد: «انسان شناسی سیاسی مطالعه جوامع تاریخی و معاصر است که موضوع مطالعه آن است و انسان شناسی سیاسی از منظر خود نگاهی به خویشتن جمعی جوامع کنونی دارد». (ریویر،1382، 16) و در جای دیگر می نویسد:
    «انسان شناسی سیاسی تلاشی است نسبت به شناخت نظام های حقوقی، قبیله ای و چگونگی انطباق آنها با کارکرد سیاسی در قالب حکومت های خاص و بازاندیشی فلسفی در باب منشاء جامعه و دولت را نیز شامل می شود». ( ریویر،1382، 20)

انسان شناسی سیاسی را شاخه ای از انسان شناسی فرهنگی دانسته اند،که به مطالعه و تحلیل دلایل و چگونگی پدید آمدن ، تمرکز یافتن و توزیع قدرت سیاسی و همچنین کارکرد های اجتماعی این قدرت در سه گروه از جوامع می پردازد :

  1. جوامع موسوم به ابتدایی

  2. جوامع سنتی

  3. خرده فرهنگ ها و ضدفرهنگ های موجود در جوامع معاصر شهری

انسان شناسی سیاسی ، کوششی برای فراتر رفتن از تجربیات و آموزه‌های سیاست است و گرایش به آن دارد تا به عنوان یک علم، انسان را به‌عنوان بشر سیاسی مورد توجه قرار داده و خصیصه‌های مشترک تمام سازمان‌های سیاسی را در گوناگونی تاریخی و جغرافیایی شناسایی کند. از جنبه دیگر انسان‌شناسی سیاسی، شعبه‌ای از مطالعات انسان‌شناسی اجتماعی یا مردم‌شناسی است؛ زیرا به توصیف و تحلیل نظامهای سیاسی (ساختارها و جریانات)، مخصوصا جوامع معروف به ابتدایی یا باستانی، توجه دارد؛ که در این معنی دوم، حیات آن به‌عنوان رشته‌ای مستقل به دوران اخیر باز می‌گردد . (بالاندیه،1374، 9)

 در نتیجه ، این دانش انسان را از دو جنبه مورد بررسی و مداقه قرار می دهد :

1.       انسان به عنوان بشر سیاسی (شناسایی خصیصه‌های مشترک تمام سازمان‌های سیاسی ، در گونه گونی تاریخی و جغرافیایی  )

2.       توصیف و تحلیل نظامهای سیاسی (ساختارها و جریانات)، مخصوصا جوامع معروف به ابتدایی یا باستانی

در کتاب انسان شناسی عمومی نیز آمده است که ؛ « انسان شناسی سیاسی عبارتست از نشان دادن خط سیر یا حرکت انسان ها در سلسله مراتب تاریخی برای تشکیل سازمان ها و ادارات سیاسی و اجتماعی به ویژه چگونگی کنترل های اجتماعی این تشکیلات به هم تنیده در خط سیرشان و نحوه سقوط یا بالندگی آنها از درون و پیوستن حرکات آنها به مراتب تکنیکی و سیاسی جهان پیرامون » .(عسگری خانقاه و شریف کمالی،1387، 446)

زمینه های شکل گیری و تاریخچه انسان شناسی سیاسی

آغاز انسان شناسی سیاسی به اواخر قرن نوزده و اوایل قرن حاضر برمی گردد ، یعنی زمانی که کشور های اروپای غربی بخش بزرگی از جهان ، اقوام و فرهنگهای بی شماری را زیر سلطه ی نظام اقتصادی سیاسی خود گرفتند و برای تداوم این سلطه نیاز به شناخت این مردمان و فرهنگ آنها بود . پس از جنگ جهانی دوم و با استقلال یافتن مستعمرات سابق ، انسان شناسی سیاسی رسالتی تازه پیدا کرد و آن یاری رساندن به فرآیند تشکیل دولتهای ملی در این کشور ها بود . زیرا بافتها ، نهاد ها و باوز های سنتی موانعی جدی بر سر راه شکل گرفتن این دولت ها بودند . (فکوهی،نامه علوم اجتماعی ، شماره 11 ، ص121)

انسان‏شناسی سیاسی در دهه 30 قرن بیستم از تمایلی زاده شد که نسبت به شناخت نظام‏های حقوقی، قبیله‏ای وچگونگی انطباق آنها با کارکرد سیاسی در قالب حکومت غیر مستقیم که خاص مستعمرات بریتانیایی بود، وجودداشت، بنابراین، انسان‏شناسی سیاسی را نه می‏توان یک بازاندیشی فلسفی در باب منشاء جامعه و دولت به حساب‏آورد ونه مطالعه‏ای صرف بر شیوه‏های سازماندهی سیاسی بیش از ظهور دولت‏ها. (ریویر،1382)

بسیاری از اندیشمندان، شکل‌گیری انسان‌شناسی سیاسی که محور مطالعاتش، شناخت دگرگونی‌ها و آشوب‌های سیاسی است، را واکنشی در برابر آثار لوی اشترواس (Claude Levi Strauss: 1908-2009) دانسته‌اند. تردیدی نیست که استعمارگران امریکایی و بریتانیایی، "انسان‌شناسی کاربردی" را رواج دادند. آنان با استفاده از دانش انسان‌شناختی، قصد داشتند، سیطره خود را بر کشورهای مستعمره خود استحکام بخشند. شاید این موضوع در مورد شخصیت انسان هم صادق باشد. بنابراین با تکیه بر زبانی صرفاً قراردادی، نام انسان‌شناسی سیاسی را برای نشان دادن جریانی پژوهشی به‌کار می‌برند؛ که از حدود سال 1940 توسعه یافت. در این زمان بود که دو انسان‌شناس انگلیسی به نامهای میرفورتس (Meyer Fortes: 1906-1983) و ادوارد اوانس پریچارد (Edward Evans Pritchard: 1902-1973) کتاب "نظام سیاسی افریقا" را منتشر کردند. این کتاب، نخستین کوشش برای طبقه‌بندی نظام‌های سیاسی ابتدایی بود. در همین زمان اوانس پریچارد کتاب دیگری با عنوان "نوئر" منتشر ساخت که در آن، سازمان اجتماعی را نوعی «"آنارشی سازمان‌یافته" معرفی می‌کرد. این دیدگاه، با استقبال گسترده‌ای از انسان‌شناسان انگلیسی روبرو شد و از آن زمان، این علم به رسمیت شناخته شد.» (هانری فاورو،1386،21)

انسان شناسی سیاسی دارای سه مشخصه اساسی بوده . نخست آنکه این علم در حوزه ی استعماری و بخش خاصی از این حوزه یعنی مستعمرات آفریقایی بریتانیا ظاهر شد . دوم آنکه نخستین انسان شناسان سیاسی که به انگلستان قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم به شاخه ی انسان شناسی اجتماعی تعلق داشتند ؛ اغلب سیاستمدار بودند و برخی دستی هم در مدیریت استعماری داشتند . سوم آنکه نظریه های انسان شناسان سیاسی تقریبا به طور کامل از گرایش نظری تطور گرایی در قرن نوزدهم ، در نوع خطی آن نشأت گرفته بود ، یعنی قائل به وجود سیر تکاملی مشخص در اشکال قدرت سیاسی بودند ، که نقطه ی آغاز آن به عقیده ی آنها شکل سیاسی موجود در جوامع بدوی بود و نقطه ی غایی آن باید به مکانیسم ها و اشکال موجود در کشور های اروپایی آن دوره می رسید.

این سابقه استعماری در انسان شناسی سیاسی سبب شد که تا سالها ، یعنی تا جنگ جهانی دوم ، انسان شناسان نسلهای بعدی گرایشی به آن نداشته باشند . این پژوهشگران در مطالعات فرهنگی ترجیح می دادند به حوزه هایی چون آموزش ، بهداشت و فرهنگ رو آورند و تعمدا سیاست را نادیده بگیرند . اما از جنگ جهانی دوم ، به دلیل نیاز شدید به انسان شناسی سیاسی ، بار دیگر انسان شناسان به این علم رو آوردند . نیازی اساسی در این زمان به ویژه در آمریکا ایجاد شده بود . زیرا از یک سو سربازان آمریکایی در طول جنگ با فرهنگهایی کاملا متفاوت با فرهنگ خود ، به ویژه فرهنگ ژاپن ، روبرو شده بودند و اغلب از درک رفتار ژاپنی ها در نبرد و در اسارت ناتوان بودند . و ازسوی دیگر در ارتش ، به دلیل ترکیب نژادی فرهنگی ناهمگون و فشار شرایط جنگی ، اختلافات ، به ویژه میان سفید پوستان و سیاه پوستان ، بالا گرفته بود و نیاز به مطالعات فرهنگی در این زمینه احساس می شد .   (فکوهی،نامه علوم اجتماعی ، شماره 11 ، ص 123)

 

 

اهداف اصلی انسان شناسی سیاسی

الف) تعیین امر سیاسی‌ای که آن را منحصر به جوامع معروف به تاریخی یا وجود یک تشکیلات دولتی مربوط نسازد.

ب) توضیح روندهای شکل‌گیری و تحول نظام‌های سیاسی، به کمک تحقیقات متعدد و با استفاده از روش‌هایی چون، مشاهده‌ی همراه یا گاهی بدون مشارکت، مُثبت وقایع، پژوهش‌ شفاهی، گردآوری اسناد مکتوب، تفسیر داده‌ها در چارچوب فرضیات و سرانجام تدوین تک‌نگاری‌ها.

ج) مطالعات تطبیقی، با درک جلوه‌های متفاوت واقعیت سیاسی، نه فقط در محدوده یک تاریخ ویژه؛ مانند تاریخ اروپا؛ بلکه در گستره کامل تاریخی و جغرافیایی. در این معنی، انسان‌شناسی سیاسی می‌خواهد به تمام معنا انسان‌شناسی بشود. این طریق کمک می‌کند که "منطقه‌گرایی" دانشمندان علوم سیاسی که مورد تقبیح آرون قرار گرفته است، کاهش یابد.»(ریویر،1382، 19)

 

روش‌ها و گرایش‌های انسان‌شناسی سیاسی

روش‌های متعددی در انسان‌شناسی سیاسی مورد استفاده قرار گرفته‌اند؛ که بنا به ابزارهایی که استفاده می‌کنند و با مسائلی که در موردشان به‌کار برده می‌شوند، مشخص می‌گردند. برخی از مهم‌ترین این ره‌یافت‌ها عبارتند از:

الف) ره‌یافت تکوینی؛ ‌این روش از لحاظ تاریخی، بلندپروازانه‌ترین و اولین ره‌یافت رشته انسان‌شناسی سیاسی است و به مسائل منشأ و تکامل درازمدت، توجه دارد؛ مثل منشأ جادویی یا مذهبی سلطنت یا روند تشکیل دولت ابتدایی. این ره‌یافت در آثار افرادی چون مک‌لئود (Mc Leod: 1912) در مطالعه تاریخی منشأ و تاریخ سیاست، نمودار می‌شود.

ب) ره‌یافت کارویژه‌گرایانه؛ این روش نهادهای سیاسی را در جوامع ابتدایی با توجه به کارکرد آن‌ها مورد بررسی قرار می‌دهد. به نظر رادکلیف براون (1881-1955:Radcliffe Brown) این روش به بررسی "سازمان سیاسی"، به عنوان جنبه‌ای از "سازمان کلی جامعه" می‌پردازد. این ره‌یافت، تعریف روابط سیاسی سازمان‌ها و نظام‌هایی را که بر آن مبتنی شده‌اند، ممکن می‌‌سازد. این ره‌یافت، سهم کمی در توضیح طبیعت پدیده‌های سیاسی دارد.

ج) ره‌یافت اصطلاح‌شناسی؛ به بررسی و طبقه‌بندی اولیه پدیده‌ها و نظام‌های سیاسی و کوشش برای توسعه مقوله‌ای اساسی می‌پردازد. به این ترتیب زبان‌شناسی یکی از ابزارهای لازم برای انسان‌شناسی و جامعه‌شناسی سیاسی است.

د) ره‌یافت ساخت‌گرا؛ این ره‌یافت به‌جای ره‌یافت تکوینی، مطالعه سیاست را بر اساس الگوهای ساختاری انجام می‌دهد و در امور سیاسی براساس روابط رسمی، ارتباط واقعی قدرت بین افراد و گروه‌ها را بیان می‌کند.»

به‌عبارت ساده‌تر، ساختارهای سیاسی در این ره‌یافت بصورت نظام‌های انتزاعی‌ای در نظر گرفته می‌شوند؛ که اصول متحدکننده‌ی عناصر سازنده جوامع سیاسی واقعی را نمایان می‌سازند.

ه) ره‌یافت پویا؛ این ره‌یافت سعی دارد تا عدم تطابق‌ها، تناقضات تنش‌ها و حرکت‌ ذاتی، در هر جامعه را در نظر بگیرد و در واقع تصحیح ره‌یافت پیشین است. لیچ (1910-1989: Edmund Leach) از جمله کسانی است که به بسط این ره‌یافت کمک شایانی کرده است.(بالاندیه،1374، 28-23)

 

دو رویکرد انسان شناسی و رابطه آن با سیاست

  در مورد انسان شناسی و رابطه آن با سیاست دو رویکرد مفروض است:
    رویکرد اول نگاه به انسان شناسی به مثابه علم Anthropology و یکی از شاخه های علوم اجتماعی - به معنای کل آن - است که شامل مطالعه خویشتن جمعی انسان در طول تاریخ هم راستا با مطالعات مردم شناختی بوده، هم جنبه های اجتماعی و هم جنبه های زیستی او را در بر می گیرد. در این نگاه انسان شناسی علمی است که به مطالعه تمام گروه های اجتماعی- انسانی بدون توجه به زمان و مکان و با تاکید بر طبیعت انسانی می پردازد و جنبه ها و ابعاد زیستی، اجتماعی و انسانی را در ارتباط با عالم سیاست شامل می شود.
    به بیان دیگر اگر انسان شناسی به عنوان شاخه علمی، تمام مسائل انسان چون رفتار اجتماعی، زبان، نقش ها، ارزش ها، شخصیت ، هنر، مذهب، فناوری، بیماری، خویشاوندی و . . . بپردازد، انسان شناسی توجه به این مقولات در ارتباط با مقوله های سیاسی خواهد بود.

اما همان طور که اشاره شد رویکرد دومی نیز بر انسان شناسی سیاسی می توان فرض کرد که غالبا همین رویکرد مدنظر ماست و آن گاه به انسان است از منظر سیاست و فلسفه سیاسی.
    در این رویکرد انسان محور فلسفه سیاسی است و نظامی که با طراحی الگویی کلان و منظم برای انسانی که تحت لوای حکومت زندگی می کند مطلوب است.
    این سعی و تلاش که در آن سعادت و کمال هدف است، بدون شناخت عمیق، جامع و درست انسان راه به جایی نخواهد برد.
    به عبارت دیگر هر مکتب سیاسی را که ادعای عرضه عالی ترین بینش فکری، منش و روش زندگی و تعیین تکلیف سیاسی برای انسان را دارد ضرورتا باید انسان را معنی کند و به سئوالاتی که درباره ابعاد وجودی او مطرح است پاسخ گوید. به نظر می رسد بحث مکاتب سیاسی در مورد شناخت انسان مهم ترین و مبنایی ترین بحث آنها باشد تا مسئله انسان روشن نشود هیچ یک از مسائل دیگری که مربوط به انسان است به نتیجه نخواهد رسید.
    تا مشخص نشود مکاتب و فلسفه های سیاسی “انسان” را چگونه تفسیر می کنند و به سئوالاتی چون “انسان چگونه آفریده شده است؟” ، “هدف حیات انسان چیست؟” ، ”مراتب رشد و کمال و سعادت انسان چیست؟” و ده ها سئوال دیگر پاسخ ندهند، سخن از نظام حقوقی، اقتصادی، فرهنگی و مهم تر از همه حکومتی و سیاسی بی فایده خواهد بود.
    آری برای طرح نظام سیاسی برای انسان ابتدا باید او را درست بشناسیم، ابعاد وجودی او را مشخص کنیم، آغاز و انجام حیات او را دریابیم، هدف نهایی زندگی او را تبیین کرده و وضعیتش را در جهان هستی درک کنیم.
    «مکتب سیاسی باید سخن خود را از انسان آغاز کند و اصولا پرداختن به قدرت و حکومت- به عنوان اساسی ترین موضوعات علم سیاست- بدون شناخت انسان بی معناست».

 از طرف دیگر اعتقاد به ضرورت فلسفه سیاسی در نخستین گام به انسان و سیاسی - اجتماعی بودن او باز می گردد. برگردان تعریف مشهور و منسوب به ارسطو از انسان یعنی “انسان به طبیعت و فطرتش موجود اجتماعی است” در حقیقت همان تعریفی است که می گوید “انسان موجودی سیاسی است” این تعریف از انسان بیانگر یکی از بارزترین ابعاد طبیعت انسان است . ویژگی هایی که در این مورد برای انسان شمرده می شود در صورتی در مورد او به طور شایسته و متعادل تجلی می یابد و مایه سعادت او می شود که نظام کلانی بر ذهن و رفتار او حاکم باشد و هر فلسفه سیاسی قصد دارد نظام سیاسی را طراحی کرده و معیارهای عمل و رفتار را به انسان به عنوان شهروند نظام معرفی نماید.
    مکاتب سیاسی بدون پرداختن به انسان شناسی که از مهم ترین مولفه های هر مکتبی در کنار هستی شناسی )Ontology( ، معرفت شناسی )Epistermology(، فرجام شناسی )Teleology( به شمار می رود متزلزل و سست بنیان وانمود خواهند نمود. (نوری زاد جواد،روزنامه رسالت،شماره5889،ص17)

 عبدالله نصری در این مورد می نویسد:
   «پرداختن به انسان شناسی در طول تاریخ نمایشگر این مسئله بوده که آدمی نسبت به خود و حقیقت وجودی خود همواره بی اعتنا نبوده است و اگر هم به بعضی مکاتب فکری ایراد گرفته می شود که به انسان توجه نکرده اند این نه به آن معناست که اصلا توجهی به انسان نداشته اند؛ بلکه مراد آن است که از اندیشیدن درباره انسان آنگونه که شایسته مقام آدمی بوده خودداری می کرده اند». (نصری،1376،مقدمه)

«قدرت» به مثابه موضوعی برای انسان شناسی سیاسی

      همان طور که در تعریف و توضیح اولیه انسان شناسی سیاسی ذکر گردید ، این دانش ، به مطالعه و تحلیل دلایل و چگونگی پدید آمدن ، تمرکز یافتن و توزیع قدرت سیاسی و همچنین کارکرد های اجتماعی این قدرت در سه گروه از جوامع موسوم به ابتدایی ، جوامع سنتی و خرده فرهنگ ها و ضد فرهنگ های موجود در جوامع معاصر شهری می پردازد .  به عبارت دیگر ، «قدرت» و به طور خاص «قدرت سیاسی» همواره به عنوان موضوعی برای تحقیقات و مطالعات انسان شناسی سیاسی کاربرد داشته است . اما مختصات دقیق کاربرد این مفهوم در این حوزه چقدر است ؟ ؛ توجه انسان شناسان به مفهوم قدرت ، آیا شبیه توجه سیاستمداران و اندیشمندان سیاسی است ؟ ؛ این ها سوالاتی هستند که قصد دارم در این بخش از تحقیق بدان پاسخ دهم .

      در فرهنگ علوم اجتماعی قدرت را اینگونه تعریف کرده اند
(الف) توانایی (اعمال شده یا اعمال نشده) برای ایجاد یک رویداد معین (ب) نفوذ اعمال شده بوسیله ی یک فرد یا گروه به هر طریق بر رفتار دیگران در جهات مورد نظر (صبوری،1381، 24) پر واضح است که این تعاریف ریشه در تعریف ماکس وبر از قدرت دارد . تعریفی که او از این مفهوم بدست می دهد ( توانایی اعمال اراده ی خود در یک رابطه ی اجتماعی معین صرف نظر از اینکه مبنای آن توانایی چیست و به رغم مخالفت دیگران ) ، تا به امروز از سوی اکثر جامعه شناسان و انسان شناسان سیاسی پذیرفته شده است . این اقبال گستره از این جهت است که او زندگی اجتماعی را سرشار از قدرت می داند . در این معنا همانطور که در سازمان خاصی مانند ارتش آنچه یک سرباز را وادار به پیروی از دستورات مافوق خود می کند، روابط ناشی از قدرت است ( روابط بالادست پایین دست ) به همین منوال، در ارتباط میان دو دوست نیز صورت خفیف تری از این رابطه را می بینیم؛ در اینجا طرز لباس پوشیدن ، قدرت بیان ، تعلق طبقاتی ، مشخصات فنوتیپیِ صورت، همه و همه، طرف « الف » را در موضعی برتر از طرف «ب» قرار می دهد و منجر به تاثیر پذیری رفتار «ب» در قبال اراده ی « الف» می شود . این تعریف وبر از قدرت با تعریفی که مارکس از قدرت دارد ( قد رت به مثابه ی اگاهی طبقاتی ) یا نخبه گرایان و نظریه پردازانِ تضاد، از آن ارائه می دهند ، متفاوت است . (صبوری،1381، 33)

نخستین انسان شناسان سیاسی نیز چنین فضای مفهومی از قدرت، در ذهن خود داشتند .(فکوهی،1384، 29) البته این انسان شناسان، مرز مشخصی میان مفهوم قدرت با سایر مفاهیم نزدیک به آن، نظیر« اقتدار » (قدرتِ مشروع و پذیرفته شده) ، «نفوذ» ( قابلیت ایجاد تغییر در رفتار دیگری به بوسیله ی یک فرایند ارتباطی ) و «استیلا» ( حاصل به اجرا در اوردن تصمیمات که به نابرابری اجتماعی بین حاکمان و حکومت شوندگان منجر می شود ) قائل می شدند(فکوهی،1384، 32)

همچنین آنها معتقد بودند در بررسی قدرت سیاسی در جامعه باید به پیوند آن با سایر حوزه ها ( فرهنگی، اقتصادی ، سرزمینی ، دینی و...) نیز توجه کنیم، به ویژه در جوامع ِبه لحاظ تکنولوژیکی پایین یا به اصطلاح « دور افتاده » و « ابتدایی» که در آن حتی ممکن است قدرت سیاسی و دینی در یک فرد ( شاه خدا ) تجلی یابد ؛ یا زمانی که قدرت یک «بزرگمرد » در ملانزی از قابلیت سخنوری ( مهارت فردی ) و انبار های غله ی آن ( اقتصادی ) نشئت می گیرد .

کلود ریویر در کتاب خود ( انسان شناسی سیاسی ) ، قدرت را در دو مفهوم عام و خاص تعریف می کند . قدرت را در معنای عام به معنای « توانایی واداشتن دیگران به اطاعت می داند . در این تعریف ، «توانایی» مفهومی کلیدی است . او در معنای خاص قدرت با حکومت مترادف  می داند و به بیان این مطلب می پردازد که قدرت با مفاهیم نفوذ ، اقتدار ، استیلا ، مشروعیت و حاکمیت ارتباطی تنگاتنگ دارد . وی معتقد است در ذات قدرت نوعی «نابرابری» نهفته است . نابرابری در ثروت ، قابلیت و محبوبیت . کسی که از این نابرابری بهره ی بیشتری ببرد ، دارای قدرت بیشتری است .(کریمی،کتاب ماه علوم اجتماعی ، شماره 15، 75)

او نظریات متفکرانی که در تحول و توسعه ی انسان شناسی نقش اساسی داشته اند را شرح می دهد و به این نتیجه می رسد که متفکران ، منشا قدرت را یا در خداوند می دانستند ( خداوند قدرت را به شکل نامعلوم به نمایندگان خویش به روی زمین سپرده است ) یا در پیمان ( انسان ها میان خود پیمانی امضاء می کنند و قدرت خود را به یک فرد تفویض می کنند ) و حکومت ها در طول تاریخ اشکال متعددی داشته است که بارزترین آنها حکومت های یک نفره سلطنتی و استبدادی-چند نفره جمهوری اشرافی و جمهوری دموکراتیک بوده است . او همچنین به توجیه امر نابرابری می پردازد و می گوید در تمام جوامع نابرابری امری اجتناب ناپذیر است . نابرابری در ثروت و قدرت و جایگاه اجتماعی همواره وجود داشته است و چگونگی استقرار این نابرابری ها نظمی را ایجاد می ند که قدرت سیاسی بر پایه ی آن به مشروعیت می رسد.  (کریمی،کتاب ماه علوم اجتماعی ، شماره 15، 75)

 

فهرست منابع

1.      بیرو آلن؛ فرهنگ علوم اجتماعی، باقر ساروخانی، تهران، کیهان، چاپ چهارم، 1380

2.      بالاندیه، ژرژ؛ انسان‌شناسی سیاسی، فاطمه گیوه‌چیان، تهران، آران، 1374

3.      ریویر ،کلود؛ انسان شناسی سیاسی، ناصر فکوهی ، تهران ، نشر نی ، 1382

4.      هانری فاورو، ‌شارل؛ انسان‌شناسی سیاسی خاستگاه‌ها  مفاهیم  آثار و اندیشمندان، علی‌رضا خدامی، تهران، فصل نو، 1386

5.      صبوری، منوچهر ، جامعه شناسی سیاسی،  تهران ، نشر گلرنگ یکتا 1381

6.       فکوهی ،ناصر ، از  فرهنگ تا توسعه ، تهران،  نشر فردوس ،1379

7.      فکوهی ، ناصر ، مجله نامه علوم اجتماعی ، شماره 11 ، بهار و تابستان 1377

8.      کریمی ، مهدی ، کتاب ماه علوم اجتماعی ، شماره 15 ، خرداد 1388

9.      نوری زاد ، جواد ، روزنامه رسالت ، شماره 5889 ، 27/3/85

10.  نصری، عبدالله، سیمای انسان کامل از دیدگاه مکاتب، تهران ، انتشارات دانشگاه علامه طباطبایی،1376

11.  عسکری خانقاه ، اصغر و شریف کمالی، محمد، انسان شناسی عمومی ، تهران ، نشر سمت ،1387

12.  رسولی ، محمد ، مقاله مختصات مفهوم قدرت در انسان شناسی سیاسی ، www.anthropology.ir

 

صفحه اصلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی